معرفی کتاب رنگ عشق

چاپ اول کتاب

معرفی کتاب رنگ عشق

چاپ اول کتاب

"قصه ی عشق"

یاد من هرگز نرفته ست آن غروب 

آن نخستین روز دیدار تو خوب 

مبتلا گشتم به عشقی جاودان 

در همان ماه مهر فصل خزان 

من که غافل بودم از عشق و جنون 

زیر و رو گشتم چو موجی از درون 

آن نگاه آتشین وقت درود 

عقل و این دل را سراسر برده بود 

از تو بود ابراز عشقی بی ریا  

اینچنین شد آشنایی بین ما 

گذشت فردا و فرداهای دیگر 

دلی که گشته بود عاشق سراسر 

روزها دیدار و دیدار مدام 

قلب عاشق جان خسته مست و رام 

می شدم محو تو چون یک عاشق دیوانه خو 

هر زمان که می شدی با هر نگاهم روبرو 

گفتگوها بین ما از عهد عشق و زندگی 

دلهره از روز دوری و غم دلدادگی 

زانکه عشقت شد دلیلی بهر زنده بودنم 

نام تو همچون پلاکی شد به دور گردنم 

می نوشتم از تو هر شب با دلی زار و غمین 

که تنها یار من بودی در دل این سرزمین 

چه حسرتها به عشق ما خوردند  

همانهایی که دمها را شمردند 

برای قهر و دوری و جدایی 

میان ما بودند با بیوفایی 

که آخر روزی از فصل زمستان 

منی که می گذشتم بهر تو از جسم واز جان 

تویی که عاشقی بودی سراپا  

پر از عشق و امید و شور و غوغا 

به یکباره ز من گویی بریدی 

تمناهای این دل را ندیدی 

جدا گشتم ز عشقی آتش افروز 

غمی در من همه درد نهان سوز 

ز تو دیگر نیامد حتی یک خبر 

روزها و ماهها گذشت سال آمد به سر 

بهر من کس جز تو در دل جا نبود 

غم پس از تو با دلم همسایه و همخانه بود 

تو رفتی و چه محنتها کشیدم 

همه درد جدایی را چشیدم 

روز و شب در خلوتم فریاد می کردم خدا 

تا به کی باید بمانم من ز دلدارم جدا 

من ندانستم چرا این روزگار دلفریب 

چنین مارا ز عشقی بی ریا کرد بی نصیب 

آتش این غم وجودم را برافروخت 

دل نرم خدا بر حال من سوخت 

سرآمد غروبی دگر از فصل پاییز  

تو باز آمدی با دلی از عشق لبریز 

همان مهر و همان عشق و همان چشم  

مثال آن زمان پر مهر و بی خشم 

من که با خود عهد کردم روزگار جدایی 

در همان دوران قهر و بیوفایی 

اگر باز آمدی بهر من اینچنین 

دهم دست تو سینه ای آتشین 

هم اکنون باز با من همنشینی 

چون آن روزها آتشین و دلنشینی 

تویی عشق دیرین و مجنون من  

منم لیلی گذشتم بهر تو از جان و تن 

آن دو چشم دلفروزت جان پناه منزلم 

گرمی عشق تو شد مرهم اسرار دلم 

بار دگر عشق تو را ساده ز کف من ندهم 

گر دهم نزد خدا روسیه و پر گنهم.

قسم به تو

من می خواستم با تو باشم همیشه و همه جا 

نمیشد بی تو بمونم توی هیچ جای دنیا 

من می خواستم دستای تو باشه سایه بر سرم 

نگاه گرم تو باشه همیشه همسفرم 

تو منو به لحظه های باشکوه عشق بردی 

تو منو به شونه های گرم خوشبختی سپردی 

من می خواستم چون چراغی توی ظلمت تو باشم 

به وجود خسته ی تو گرمی عشقو بپاشم 

قسم به نامت مهربون نخورم به جز تو سوگند 

من می خوام که با تو باشم توی لحظه های پیوند 

حالا از تو من چی می خوام جز یه لبخند دوباره 

بودن و از نو شکفتن در شب رقص ستاره 

من می خواستم که تو باشی آخرین دلیل بودن 

گر دوباره برنگردی راهی نیست به غیر مردن.

تنهایی

در شب دوری دلی درمانده دارم 

دلی که در جدایی مرده دارم 

درین تنهایی خاموش بی رحم  

نگاهی از همه رنجیده دارم 

درآنسوی نگاه پر غرورش 

قامتی ز غم خمیده دارم 

درین دل که سرای ماتمم بود 

گلی از عشق او روییده دارم

نوشتم بهر چشمان سیاهش   

که از او من دلی غمدیده دارم.

طلوع دوباره

تو مثل یه رود می مو نی که همیشه میشه جاری 

تو سرآغاز کلامی توی بهت بیقراری 

تو همیشه جاری هستی مثل شعری تو کتابا 

مثل خنده روی لبها جاری هستی بی محابا 

تو مثل طلوع صبحی بعد ازین شبهای خاموش 

تو مثل یه خواب آروم توی شبهای سیه پوش 

من همیشه پر زغصه من همیشه پر ز دردم 

پیش اون قلب بزرگت من مثل غبار و گردم  

صدای من یه سکوته تو وجودم پر فریاد 

دستای من یه اسیره توی دست سرد این باد 

شب من شبی سیاهه پر درد و رنج و آهه 

اما این وجود خسته یه وجود بی گناهه 

تو سرآغازی و شعری من یه پایان غریبم 

تو شکوه سبز نوری من غروبی بی نصیبم.

زندگی

زندگی آغاز سفری ست در باور یاس 

آغاز شکفتن است در باغچه ی احساس 

نم نم باران است در پس پنجره ها 

طلوع امید است بهر ثانیه ها 

زندگی زیباست با رنگ امید 

پر شکوه و همچو رویا با صبحی سپید 

زندگی را باید از بعد محبت نگریست 

ورنه آن غیر سرابی تشنه نیست.